درباره کارتون هی داگی! - فصل ۱ قسمت ۲۹
نوری عنکبوتی در جعبه پیدا می کند.
نوری عنکبوتی در جعبه پیدا می کند.
باران می بارد، داگی و سنجاب ها در خانه می مانند تا نقاشی بکشند.
خرگوش ها وقتی هپی کیک آن ها را می خورد، بسیار ناراحت می شوند، بنابراین داگی تصمیم می گیرد با کمک سنجاب ها کیک جدیدی درست کند.
داگی روز بدی را سپری می کند، بنابراین سنجاب ها و نوری تصمیم می گیرند به او کمک می کنند.
سنجاب ها با داگی در حال سورتمه سواری بودند که متوجه مکانی می شوند که یک پرنده مهاجر از آسمان در آنجا سقوط کرده است.
گربه ای در حین تعقیب یک موش، بالای درخت گیر می افتد، بنابراین داگی و سنجاب ها او را نجات می دهند.
سنجاب ها تصمیم می گیرند که سنجاب های فوق العاده ای باشند و بدین خاطر لباس های خاص و نام های «فوق العاده»ای برای خود پیدا می کنند.
داگی تصمیم می گیرد با تمام میوه هایش مقداری مربا درست کند، اما درست زمانی که شروع به کار می کند، میمون شیطان بشکه میوه ها را می دزدد و فرار می کند.
سنجاب ها در داخل یاقوت بزرگ و درخشان داگی نقشه گنجی پیدا می کنند اما برای رسیدن به گنج باید از یک هیولای دریایی و یک مار غول پیکر عبور کنند.
هاپی، بتی، تگ و نوری به داگی کمک می کنند تا یک مترسک ماشینی عظیم بسازد، در حالی رولی از پرندگان مراقبت می کند.
وو ناراحت است و داگی برای او اداهای بامزه در می آورد تا روحیه اش بهتر شود.
روز تولد تگ است و داگی برای جشن او یک قلعه بزرگ ساخته است. یک روز زیبای آفتابی است و سنجاب ها همه هیجان زده هستند. آن ها مشغول شادی بودند که ابر تیره و دلگیری درست بالای قلعه به خواب می رود. آنها چگونه می توانند بیدارش کنند؟
سنجاب ها برای پیاده روی به جنگل می روند تا به داگی کمک کنند با شنیدن عجیب ترین صداها، به دنبال یک برگ خیلی خاص بگردد. در دور دست ها، آنها شیء بامزه ای می بینند. آن صدای چیست؟ آن شیء چیست؟ آیا یک هیولاست؟!
داگی تصمیم می گیرد املت درست کند اما هیچ تخم مرغی در سبد وجود ندارد. مرغ ها کجا هستند و چرا تخم نمی گذارند؟
داگی در حال کاشتن بذر است. سنجاب ها می پرسند آیا آنها هم می توانند چیزی پرورش دهند؟ پیاز! هویج! خیار! کدو تنبل! و توت فرنگی! یکی از سنجاب ها شگفتی بزرگی را تجربه می کند!
امروز، روز گرم و سوزانی است. خوشبختانه داگی استخر بزرگی دارد. هوراااا! اول از همه آنها نیاز دارند استخر را باد کرده و بعد آن را پر از آب کنند. خدارا شکر که ایتل می تواند همه این کارها را انجام دهد.
داگی به سنجاب ها نشان می دهد چگونه از ورق روزنامه اش قایق کاغذی درست کنند. در حالیکه آن ها با تحسین به داگی نگاه می کردند، ارتشی از مورچه ها مزاحم آنها می شوند - آنها برای رسیدن به آن طرف استخر و پیوستن به پیک نیک، نیاز به کمک دارند. هاپی با یک ایده خیلی خوب وارد می شود...
سنجاب ها و داگی وقتی صدای عجیب و غریبی را از برج اسرار آمیز قلعه می شنوند، شروع به تحقیق کردن می کنند.
داگی چیز جالبی برای نشان دادن به سنجاب ها دارد. سنجاب ها به باغ می روند تا هر کدام چیزهای جالبی پیدا کنند. آنها انتخاب های بسیار متفاوتی دارند، مثلا ...
داگی در حال تمیز کردن کمدش، اسب گهواره ای قدیمی اش را پیدا می کند. او می خواهد به سنجاب ها نشان دهد که چگونه سوار اسب شوند، اما این اسب بسیار قدیمی است و ابتدا باید تعمیر شود.
نوری حال خوبی ندارد و داگی و سنجاب ها تصمیم می گیرند به دیدن او بروند. در راه حیوانات دیگری را هم می بینند که دچار کسالت هستند و داگی و سنجاب ها تلاش می کنند تا به بهتر شدن حال آنها کمک کنند.
روز زیبایی است و داگی و سنجاب ها بیرون می روند. آنها به کرمی بر می خورند که مقدار زیادی گل بلعیده و صدای بامزه ای ایجاد کرده است. کرم سکسکه می کند. سنجاب ها فکر می کنند که این کارش خیلی خنده دار است، تا اینکه خودشان هم دچار سکسکه می شوند ...
سنجاب ها سخت کار می کنند تا به داگی در تمیز کردن کارگاهش کمک کنند، اما وقتی کارشان تمام می شود، دیگر نمی توانند او را پیدا کنند. چه بلایی سر داگی آمده است؟!
امروز روز گرمی است و گلهای داگی غمگین به نظر می رسند. چه چیزی می تواند آنها را سرحالتر کند؟ البته مقداری آب، اما قطره ای پیدا نمی شود. آنها به کمی باران نیاز دارند، اما امروز هوا آفتابی است ...
نوری با دیدن ریزش برگ از درخت ناراحت می شود. اما وقتی متوجه میشود که برخی از درختان، برگهای خود را در پاییز از دست می دهند، خوشحال می شود. بازی و پریدن در انبوه برگها بسیار سرگرم کننده است.
داگی در حال بادکنک باد کردن برای تولد تاینو، موش هنرمند است. سنجاب ها کمی نگران هستند زیرا تاینو ممکن است بداخلاق باشد. داگی همه آن ها را متقاعد می کند تا بروند تاینو را ببینند اما وقتی که...
سنجاب ها در حال جشن گرفتن کریسمس هستند.
سگ و سنجاب ها تصمیم می گیرند که قایم باشک بازی کنند. سپس داگی همه آن ها بغیر از رولی را پیدا می کند.
باشگاه پر از گوسفند است.
نوری عنکبوتی در جعبه پیدا می کند.
سنجاب ها می خواهند حیواناتی برای نوازش کردن پیدا کنند.
سنجاب ها می خواهند یک آدم برفی بسازند.
سنجاب ها به کمک داگی باشگاه را تزیین می کنند.
سنجاب ها با کمک داگی و جاروبرقی شگفت انگیز جدید او، باشگاه را مرتب می کنند.
سنجاب ها از آمدن سیرک به شهر هیجان زده می شوند.
سنجاب ها از یک جوجه تازه متولد شده مراقبت می کنند.
سگ بانمکی به نام داگلی می خواهد پیش داگی بماند، اما می تواند باشگاه را به هم بریزد؛ آن بوی وحشتناک از چیست؟
سنجاب ها لباس های شوالیه های شجاع مقوایی می پوشند، اما وقتی می خواهند به قلعه خود بروند، می بینند که از قبل اشغال شده است.
وقتی تاگ، کرمی پیدا می کند که هر روز بزرگتر و بزرگتر می شود، سنجاب ها در کارهای باغ به داگی کمک می کنند.
سنجاب ها نحوه ساخت قلعه های ماسه ای را در ساحل می آموزند و کار آنها چنان فوق العاده است که دو خرچنگ از آنها می خواهند که برای آنها هم خانه جدیدی بسازند.
داگی و سنجاب ها تصمیم می گیرند فوتبال بازی کنند، اما سنجاب ها فوتبال بلد نیستند.
داگی و سنجاب ها یک ماجراجویی عالی داشتند و می خواهند آن را برای همه تعریف کنند. چه روشی بهتر از یک نمایش عروسکی برای تعریف داستان وجود دارد؟
داگی با استفاده از دوربین شکاری فوق العاده اش، پرندگان را تماشا می کند و البته سنجاب ها نیز می خواهند که این کار را انجام دهند. اما مشکل اینجاست که آنها برای تماشای پرندگان، باید خیلی ساکت باشند!
داگی، سنجاب ها را به دوست خود اوژن، رهبر رژه بزرگ، معرفی می کند. بیچاره اوژن کلاه خود را گم کرده است. اما یوجین نباید نگران باشد، چون سنجاب ها برای او کلاهی پیدا می کنند و شاید آنها نیز بتوانند در این رژه شرکت کنند.
روز زیبایی است و همه از آفتاب گرفتن لذت می برند. همه چیز آرام است تا اینکه میمون بازیگوش، شروع به پرتاب پوست موز می کند!
در حالی که سنجاب ها در حال بازی کردن هستند، تگ روی زمین افتاده و زانویش آسیب می بیند. داگی کمک های اولیه بلد است و می تواند زانوی تگ را بانداژ کند. سنجاب ها نیز می خواهند کمک کنند و به همین دلیل بانداژ کردن را روی هپی تمرین می کنند.
داگی یک حباب ساز دارد که حباب های خارق العاده ای درست می کند. انجام این کار دشوار است اما سنجاب ها سرانجام راه و چاه کار را یاد می گیرند. هپی نمی تواند از پس این کار برآید، تا زمانی که ایده ای به ذهنش می رسد و بزرگترین جبابی را درست می کند که تا به حال ساخته شده است.
داگی و سنجاب ها و پدر بتی با زیردریایی او، به ماجراجویی در زیر آب می روند.
داگی یک پای سیب خوشمزه درست کرده است وآن را لبه پنجره می گذارد تا خنک شود، اما وقتی پشتش را می کند، کسی آن را بر می دارد. داگی برای پیدا کردن کسی که کیک را برده، نشان کارآگاهی خود را برداشته و سرنخی از چند رد پای کوچک را دنبال می کند. سنجاب ها هم برای حل این معما به داگی کمک می کنند.
داگی در حال خیاطی کردن و دوخت یک پانچو است. سنجاب ها هم می خواهند همین کار را انجام دهند و دست به کار می شوند. همه جا ساکت است تا اینکه صدای عطسه بلندی به گوش می رسد. داگی و سنجاب ها به دنبال صدا می روند و می فهمند که این صدای یک خرس قطبی است که به شدت سرما خورده و به دستمال احتیاج دارد. آن ها از چه چیزی می توانند استفاده کنند...؟
داگی و سنجاب ها برای تولد هنی، کادو خریده اند و باید آن را کادوپیچ کنند اما چون هدیه آن ها خیلی بزرگ است، به کاغذ و نوار چسب زیادی احتیاج دارد. سنجاب ها هر کدام مقداری کاغذ رنگی انتخاب کرده و شروع به کادوپیچ کردن می کنند. همه چیز به خوبی پیش می رود تا اینکه ...
داگی از خودش می پرسد که این خرس عروسکی بزرگ متعلق به چه کسی است؟ در واقع این عروسک نیست، بلکه یک خرس واقعی است! سنجاب ها به او هدیه می دهند تا با بقیه به پیک نیک بیاید.
سنجاب ها با انجام تمام فعالیت هایشان، خسته می شوند و داگی به آنها پیشنهاد می کند کمی استراحت کرده و به یک داستان گوش دهند.